قلب(داستان عاشقانه) - هر چیز که بخواهید
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چیز که بخواهید

<قلب>

پسر به دختر گفت اگر یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدانی که من هیچوقت نمیگذاشتم تو قلبترا به من بدهی و به خاطر من خودت را فدا کنی..ولی این بود آن حرفهات..حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگر هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه را برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدانستم اگر بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را بهت بدهم..پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدهم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشد.(عاشقتم تا بینهایت)

www.3sut.com%20ashegane%20pic%20128736.jpg

دختر نمیتوانست باور کند..او این کار را کرده بود..او قلبش را به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفهای را باور نکردم…


نوشته شده در شنبه 89/2/11ساعت 11:37 عصر توسط امیر الهی نظرات ( ) |



Design by : Pichak